امید؛
و در آغاز هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه ، خدا بود...
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببینـد...
و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسـد...
و زیبایی هـمــواره تشــنه دلــی که به او عـشـــق ورزد...
و جبروت نیازمـند اراده ای که در برابرش،به دلخــــواه رام گردد...
و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند...
و خدا؛
عظیم بود و خوب و زیبا و با جبروت و مغرور،
اما کسی نداشت...
خدا آفریدگـار بود،
و چگونــــه میتوانست نیافـریند؟
و خدا مهربان بود،
و چگونه میتوانست مهر نورزد؟
"بودن" ، "میخــواهــــــــد"
و از عدم نمیتوان خواست...
و حیــات انتظار میکشـــد،
و از عدم کسی نمی پرسد،
و خدا از بودن بیشتر "بود"
و از حیات زنده تر؛
و از غیب بنهان تر؛
و از تنهایی تنها تر؛
و برای "طلب" بسیار داشت؛
که خدا "بــودن" مطلق بود...
خدا گنجی مجهول بود؛
که در ویرانه بی انتهای غیب مخفی شده بود،
و خدا زنده جاوید بود؛
که در کویر بی پایان عــدم "تنها نفـس میکشید"
دوست داشت چشمی ببیندش......
دوست داشت دلی بشنا سدش......
و در خانه ای گرم از عشــق؛
روشن از آشنایی؛
استوار از ایمان؛
و پاک از خلوص خانه گیرد...
خدا آفریدگار بود؛
و دوست داشت بیافریند...
زمین را گسترد،و دریاها را؛
از اشکهایی که در تنهایی خویش ریخته بود پر کرد،
و کوههای اندوهش را؛
که در یگانگی درد مندش ، بر دلش توده گشته بود،
بر پشت زمین نهاد،
و جاده ها را؛
که چشم به راهیهای بی سو و بی سرانجامش بود،
بر سینهُ کوهها و صحراها کشید،
و از کبریایی بلند و زلالش؛
آسمان را بر افراشت....
و دریچهُ همواره فرو بسته سینه اش را گشود؛
و آههای آرزومندش را، که در آن از ازل به بند بسته بود؛
در فضای بیکرانه جهان رها ساخت...
با نیایش های خلوت آرامش،
سقف هستی را رنگ زد ،
و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد ،
و رنگ نوازشهای مهربانش را به ابرها بخشید،
و از این سه ترکیبی ساخت؛
و بر سیمای دریاها پاشید؛
و عطر خوش یاسهای معطرش را در دهان غنچه یاس ریخت،
و بر پرده حریر طلوع؛
سیمای زیبا و خیال انگیز "امیـــــــــــــد" را نقش کرد....