سلام عزیز این دل بی قرار
می دونستی تو هنوز هم عزیز این دل بی قراری ؟
اکنون با اینکه دیگر آرام گرفته ام؛ با اینکه دیگر هرلحظه و هر جا
حس می کنم به تو نزدیکترم و تو را بهتر و روشنتر می بینم ،
حس می کنم هر لحظه که اراده کنم تو را در پیش چشمانم دارم.
زیرا همیشه درخاطرم هستی . در هر شرایطی......
احساس می کنم راحت تر شده ام اما می دونی ، هنوز هم از
دوریت زجر می کشم ،
هنوز هم دلتنگ دیدار تو هستم ، تمامی
این نوشته ها برای توست ، هیچکس جز من و تو ؛ چیزی از این
نوشته های بدخط نخواهد فهید . اما تو خواهی فهمید. کاملا
خواهی فهمید.
اکنون من هم مثل تو دلتنگم. می دونم اونقدر فکر و
خیال داری که پلکهایت روی هم نمی روند و می دونم که حالا
گوشه ای از ذهنت رو من هم اشغال کرده ام.
امیدوارم ذهنت اونقدر دقیق
باشه که احتمالهایی رو که من پیش رو می بینم را تو هم تصور
کنی و تصور روشنی از شرایط هردو مون در حال و آینده داشته
باشی می دونم که میدونی دوستت دارم.
دیگر اهمیت ندارد که چگونه وارد این بازی شدیم.
دلتنگم این روزها . دلتنگ . و آن سفر و دیداربا تو نیز بر دلتنگی
من افزوده است .
من ازراه دور اومدم تا تو رو که صدات ، فکرت و
عشقت منو زنده کرده بود ببینم ، تا اون موقع ، ندیده بودم
ضربان قلبم اونقدر شدید باشه ،
آن روزها که با تو بودم چه خوش بودم و سر مست. آن
ساعتها که کنارت بودم چه زیبا بود.
چه زیبا بودی و شوخ.
چه شوخ بودی و بزرگ.
چه بزرگ بودی و دوست داشتنی.
حیف؛ حیف که نمی توانستم بغلت کنم و ببوسمت.
بوسه ای که هر لحظه ، به روی ماهت نگاه می کردم عطشم برای
آن بیشتر می شد. روی ماهت که هرگز نمی خواهم ناراحت
ببینمش. چشمانت بوسیدنی ترین اند. کاش لب بر چشمانت
می گذاشتم و تمامی اشکهایت را می بلعیدم.
وقتی یاد اون روز
میافتم ، خیلی احساس قشنگی دارم و خیلی خوشحالم فقط دلم
میخواست الان من و تو، دوتایی زیر بارون قدم میزدیم و خیس
میشدیم
حیف، حیف، آن روزها چه زود تموم شد . وقت نشد بهت خیلی
چیزا رو بگم ، باور کن وقت نشد بهت بگم ، وقت نشد بهت بگم
بیرون رفتنم ، زندگی کردنم ، مثل یه بازی شده . باور کن وقتش
نشد بهت بگم با من چه کرده ای که از یادم نمیروی ؟
دیروز یکهو و بی هوا باز به سرم زد . نگاهی در آینه کنم .
صورتم را در آینه دیدم این بار صورتم رنگ دیگری داشت خود را
نشناختم ، ژرف شدم ، ژرف تر.......... ،
من همیشه عادت داشتم در مقابل آینه بایستم موهایم را شانه
کنم .....
در آینه محو تماشای خود شدم آنچنان که در خود غرق
شدم در جهانی پر از من و تنها من بودم که آینه های دیواره این
سلول چهره ام را منعکس می کرد
از آن زمان بر این باور بودم که
دنیایی جز این اتاق تنهایی وجود ندارد آنگاه که من سر در آینه
احساس، دور از خود در جستجوی تکه های فراموش شده خود
بودم،
آنگاه تو را دیدم که با چشمانی آبی تر از دریاکه لبخند زنان
به من می نگری .
دست در دست شانه به شانه ، چه زیباست
صورت زیبای تو که چون کشتی زیبایی بر کرانه دل من لنگر
انداخته و چه سبز است شاخه های بید مجنون که سایه بان دل
های بی قرار ما شده است ،
و من معنی درک را با تو ادراک کردم
کاش با من بمانی.................