((نشستم و گریه کردم؛ افسانه های قدیمی می گویند، هر چه در آبهای این رودخانه
بیافتد، چه برگ، چه حشره، چه پر یک پرنده، همه چیز در بستر این رودخانه، به سنگ بدل
می شود...؛ آه ؛ حاضرم هرچه دارم بدهم، تا بتوانم قلبم را از سینه بیرون بکشم، و آنرا به
رودخانه پرتاب کنم...؛ آنوقت دیگر نه رنجی می ماند، نه افسوسی، نه خاطره ای... ))