تنهایی...
((تاریک بود...،
کسی پشت سرم سوت میزد...،
انگشتم را به دیوار میکشیدم و میرفتم...،
دیوار زبر بود...،
دستم را نگاه کردم...،
به جای زخم فقط سیاه بود...،
دیگر دستها هم به نفهمیدن عادت کردهاند...،))
و من دیشب توی فرودگاه این حس رو با تمام وجود تجربه کردم...،
حسی که دلت میخواد گریه کنی؛ فریاد بزنی و تمام عقده های دلت رو با همون فریاد بریزی بیرون...؛
ولی؛ نه این بغض لعنتی که رو گلوت نشسته و راه نفستو بسته میترکه...،
و نه این سکوت سنگین و خفقان آوری که داره سینه تنگت رو له میکنه میشکنه...،
و همون لحظه با خودت فکر میکنی:
((همونطور که بزرگترین شکنجه برای یه بغض تا ابد نشکستنه...،
بزرگترین درد برای کلام هم سکوته...،
مخصوصا وقتی بدونی که باید همیشه به حالت سکوت بمونه....))
و اونوقته که با خدای خودت زمزمه می کنی:
((گویی قامتم دیگر در حال خمیدن است...،
میدانم که دیری نخواهد پایید که فرو افتد...،
خدایا...!
مددی کن به آن سو فرو درغلطم که لادنها در باد میرقصند؛
و نسیم بر گونه آنها از مهر بوسه میزند...))