(( پروانه عاشق چون بال عشق می گشاید و هجوم دیوانه وار عشق شمع بر دیوار دل خویش را تاب
نمی آورد، خود را به دل آتش شمع می زند و آتش عشق را به خاکستر جسم خاموش می کند... ))
(( بلبل، این عاشق شوریده شیدا، که هر صبح ناز معشوق مغرور خویش را به جان می خرد، و دولت
وصل را به جشن آواز فرا می خواند، غم جانکاه دوری را با امید بهاری دیگر و تولدی دوباره تاب می آورد،
و حرفهای دل عاشقش را برای بهاری که از راه می رسد، و امید وصال غنچه نوشکفته نگاه می دارد...))
و اما داستان عشق برگ و خورشید را حکایتی دگر است...؛
برگ جوان و زیبایی که در بهار، زیر بارش باران هستی بخش بهاری و نوازش نسیم بر گونه های لطیف
خویش جان می یابد، با اولین تابش آفتاب بر چهره اش، عاشق خورشید بزرگ و زیبا می شود...،
عشقی که تا لحظه مرگ، گرمی اولین نگاه را به خاطر دارد، و شیرینی و حلاوتش را، طعم گس مرگ نیز
نمی تواند محو سازد...،
عشقی آسمانی که هر صبح با اشک تطهیر می شود، اشکی که از شوق دیدار دوباره معشوق بر چهره
برگ می نشیند...،
آه...، که چه زیباست، دیدن این شبنم های پاک و درخشان که از طهارت و تراوت دل برگ خبر می دهد...،
(( عشقی که با اشک تطهیر شده است...؛ پاک، زیبا و جاودانه میماند... ))
اما آنچه که دست قداره کش تقدیر، برای این عاشق نازکدل سرشته است؛ بهار، نه...! که خزان است...،
بهار جوانی و تابستان گرم این عشق سوزان می گذرد، و پاییز برگ ریز از راه می رسد...،
پاییز از گرمی خورشید و نور عشق وی به برگ می کاهد...،
و برگ را با غم فراق و طعم تلخ جدایی آشنا می کند...،
کاش یا رب آشناییها نبود... یا بدنبالش جداییها نبود...
کاش او با من نمی شد آشنا یا مرا از او نمی کردی جدا...
و برگ، که نه همچون پروانه، امکان پرواز به سوی معشوق دارد، تا تن خویش در آتش این عشق خاکستر
کند، و نه چون بلبل بهاری، تاب و توان صبوری در غم فراق زمستانی...،
اندک اندک آرام و قرار از کف می دهد...،
سرخ از خون دل و زرد از غم فراق هر روز رنجورتر از روز پیش...،
می گویند؛ هر عاشقی در اوج عشق سعی می کند تا خود را چون معشوق بنمایاند و چون او شود...،
و من برگها را اینگونه دیدم...،
سرخ همچون سرخ فام طلوع و زرد همچون نور زرد و درخشان ظهر تابستان...
و این پایان داستان عشق برگ و خورشید است...
سر انجام در یک روز دلگیر پاییزی، برگ زیبا آخرین و زیباترین رقص خویش درباد را به تماشا میگذارد...
رقص مرگ...!
و آنگاه ما می مانیم و شبهای سرد و طولانی زمستان و انتظار بهاری دیگر...
(( تا کی دوباره جلوه کند بهار در آشیان من... ))
و این داستان هر سال تکرار می شود...
هزاران سال است که هر بهار برگهای جوان با عشق خورشید سر بر می آورند... ،
و جوانه می زنند و می خوانند و می خندند و می رقصند...،
و چون پاییز فرا می رسد می میرند...،
و طبیعت را با ظلمت شبهای سرد زمستان و غم نبود خویش تنها می گذارند...
و گویی طبیعت در زیر سلطه سیاه زمستان، به یاد دل سفید و پاک برگ، ردای سفید بر تن می کند...
و تعزیه گردان عزای برگ می شود...
و خورشید در این اندوه چهره مغموم خویش در پس ابرهای سیاه پنهان می سازد...
اما...؛
در طول این سالها هیچگاه غم خزان و هراس تاراج باد پاییز نتوانسته است عشق زیبای برگ را مکدر
سازد، و لحظات زیبای هم آغوشی برگ و خورشید را به اندوهی بیالاید....
(( آری...
آغاز دوست داشتن زیباست...
گرچه پایان راه ناپیداست...
من به پایان دگر نیاندیشم چون همین دوست داشتن زیباست...! ))
آری...،
برگ حتی در هنگام مرگ، و درست آنگاه که از شاخه درخت جدا می شود نیز با رقص زیبای خویش در
باد، خزان را به سخره می گیرد...،
و عاشقان جوانی را که در زیر این برگ ریز زیبا، به سوی آینده گام بر می دارند...، پند می دهد که؛
هیچگاه کمین خزان را که کمر به قتل عشق بسته است، فراموش نکنند...،
و با فریادهای محزون خویش در زیر پای عابران پاییزی، این شعر را نجوا می کنند که...؛
(( زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ...
پرشی دارد...؛
اندازه عشق...))
و درست بیست و پنج سال پیش، در نخستین ساعات از آخرین آدینه فصل پاییز...،
در حالیکه آخرین برگهای پاییزی، در خلق شاهکار زیبای تمامی عمر خویش، دست افشان و پای کوبان به
سوی مرگ پرواز می کردند...
من پا به عرصه زندگی نهادم...!
یادم باشد...؛
حرفی نزنم که به کسی بر بخورد...،
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد...،
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را...،
یادم باشد...؛
که روز و روزگار خوش است...،
وتنها دل ما دل نیست...،
یادم باشد...؛جواب کین را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم...،
یادم باشد...؛
باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم...،
مبادا دل تنگش بشکند...،
یادم باشد...؛
برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام...،
نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان...،
یادم باشد...؛
زندگی را دوست دارم...،
عشق یعنی ... |
![]() |
![]() |
![]() |
|