کلبه ی عاشقان.......

عشق پرنده ی شکسته بالیست که دفتر خاطرات را ورق میزند...........

کلبه ی عاشقان.......

عشق پرنده ی شکسته بالیست که دفتر خاطرات را ورق میزند...........

بیا تا بگو یم...............


سلام عزیز این دل بی قرار

می دونستی تو هنوز هم عزیز این دل بی قراری ؟

اکنون با اینکه دیگر آرام گرفته ام؛ با اینکه دیگر هرلحظه و هر جا
حس می کنم به تو نزدیکترم و تو را بهتر و روشنتر می بینم ،
حس می کنم هر لحظه که اراده کنم تو را در پیش چشمانم دارم.
زیرا همیشه درخاطرم هستی . در هر شرایطی......

احساس می کنم راحت تر شده ام اما می دونی ، هنوز هم از
دوریت زجر می کشم ،

هنوز هم دلتنگ دیدار تو هستم ، تمامی
این نوشته ها برای توست ، هیچکس جز من و تو ؛ چیزی از این
نوشته های بدخط نخواهد فهید . اما تو خواهی فهمید. کاملا
خواهی فهمید.

اکنون من هم مثل تو دلتنگم. می دونم اونقدر فکر و
خیال داری که پلکهایت روی هم نمی روند و می دونم که حالا
گوشه ای از ذهنت رو من هم اشغال کرده ام.


امیدوارم ذهنت اونقدر دقیق
باشه که احتمالهایی رو که من پیش رو می بینم را تو هم تصور
کنی و تصور روشنی از شرایط هردو مون در حال و آینده داشته
باشی می دونم که میدونی دوستت دارم.
دیگر اهمیت ندارد که چگونه وارد این بازی شدیم.

دلتنگم این روزها . دلتنگ . و آن سفر و دیداربا تو نیز بر دلتنگی
من افزوده است .

من ازراه دور ‌اومدم تا تو رو که صدات ، فکرت و
عشقت منو زنده کرده‌ بود ببینم ، تا اون موقع ، ندیده بودم
ضربان قلبم اونقدر شدید باشه ،

آن  روزها که با تو بودم چه خوش بودم و سر مست. آن
ساعتها که کنارت بودم چه زیبا بود.

چه زیبا بودی و شوخ.

چه شوخ بودی و بزرگ.

چه بزرگ بودی و دوست داشتنی.

حیف؛ حیف که نمی توانستم بغلت کنم و ببوسمت.

بوسه ای که هر لحظه ، به روی ماهت نگاه می کردم عطشم برای
آن بیشتر می شد. روی ماهت که هرگز نمی خواهم ناراحت
ببینمش. چشمانت بوسیدنی ترین اند. کاش لب بر چشمانت

می گذاشتم و تمامی اشکهایت را می بلعیدم.

وقتی یاد اون روز
می‌افتم ، خیلی احساس قشنگی دارم و خیلی خوشحالم فقط دلم
میخواست الان من و تو، دوتایی زیر بارون قدم می‌زدیم و خیس
می‌شدیم

حیف، حیف، آن روزها چه زود تموم شد . وقت نشد بهت خیلی
چیزا رو بگم ، باور کن وقت نشد بهت بگم ، وقت نشد بهت بگم
بیرون رفتنم ، زندگی کردنم ، مثل یه بازی شده . باور کن وقتش
نشد بهت بگم با من چه کرده ای که از یادم نمیروی ؟


دیروز یکهو و بی هوا باز به سرم زد . نگاهی در آینه کنم .
صورتم را در آینه دیدم این بار صورتم رنگ دیگری داشت خود را
نشناختم ، ژرف شدم ، ژرف تر.......... ،


من همیشه عادت داشتم در مقابل آینه بایستم موهایم را شانه
کنم .....

در آینه محو تماشای خود شدم آنچنان که در خود غرق
شدم در جهانی پر از من و تنها من بودم که آینه های دیواره این
سلول چهره ام را منعکس می کرد

از آن زمان بر این باور بودم که
دنیایی جز این اتاق تنهایی وجود ندارد آنگاه که من سر در آینه
احساس، دور از خود در جستجوی تکه های فراموش شده خود
بودم،

آنگاه تو را دیدم که با چشمانی آبی تر از دریاکه لبخند زنان
به من می نگری .

دست در دست شانه به شانه ، چه زیباست
صورت زیبای تو که چون کشتی زیبایی بر کرانه دل من لنگر
انداخته و چه سبز است شاخه های بید مجنون که سایه بان دل
های بی قرار ما شده است ،

 و من معنی درک را با تو ادراک کردم


کاش با من بمانی.................

مرا بنویس......


مرا بنویس......

من کتاب نبوده ام ... که بخوانی ... که نخوانی ... که خسته شوی ... که خسته نشوی ... که ورق
بخورم ... که ورق نخورم ... که خاک بخورم ... که خاک نخورم ... که اعجاب انگیز باشم ... که اعجاب انگیز نباشم ...که گم بشوم ... که گم نشوم ... که سیاه باشم ... که سیاه نباشم ... که آخرین برگم تلخ
باشد ... که آخرین برگم تلخ نباشد ... من کتاب نبوده ام هرگز ! من دفترم ! مرا بنویس

بچه ها........

بچه....

وقتی گریه کردیم گفتند بچه ای* وقتی خندیدیم گفتند دیونه ای* وقتی جدی بودیم گفتند مغروری *وقتی شوخی کردیم گفتن سنگین باش *وقتی سنگین بودیم گفتن افسرده ای*وقتی حرف زدیم گفتند پر حرفی*وقتی ساکت شدیم گفتند عاشقی*حالا که عاشقیم میگن اشتباهه و گناه........

 

نسیم بر گونه آنها از مهر بوسه می‌زند...


تنهایی...
((تاریک بود...،

کسی پشت سرم سوت می‌زد...،

انگشتم را به دیوار می‌کشیدم و می‌رفتم...،

دیوار زبر بود...،

دستم را نگاه کردم...،

به جای زخم فقط سیاه بود...،

دیگر دست‌ها هم به نفهمیدن عادت کرده‌اند...،))

 

و من دیشب توی فرودگاه این حس رو با تمام وجود تجربه کردم...،

حسی که دلت میخواد گریه کنی؛ فریاد بزنی و تمام عقده های دلت رو با همون فریاد بریزی بیرون...؛

ولی؛ نه این بغض لعنتی که رو گلوت نشسته و راه نفستو بسته میترکه...،

و نه این سکوت سنگین و خفقان آوری که داره سینه تنگت رو له میکنه میشکنه...،

و همون لحظه با خودت فکر میکنی:

((همونطور که بزرگترین شکنجه برای یه بغض تا ابد نشکستنه...،

بزرگترین درد برای کلام هم سکوته...،

مخصوصا وقتی بدونی که باید همیشه به حالت سکوت بمونه....))

و اونوقته که با خدای خودت زمزمه می کنی:

((گویی قامتم دیگر در حال خمیدن است...،

می‌دانم که دیری نخواهد پایید که فرو افتد...،

خدایا...!

              مددی کن به آن سو فرو درغلطم که لادن‌ها در باد می‌رقصند؛

                                                                        و نسیم بر گونه آنها از مهر بوسه می‌زند...))

 

مطالب کوتاه وخواندنی



در آن پر شور لحضه... دل من با چه اصراری ترا خواست ومن میدانم چرا خواست ومن میدانم که پوچ هستی واین لحظه های پژمرنده که نامش عمر و دنیاست اگر باشی تو با من خوبو جاویدان و زیباست