یه عطش مونده به دریا !
یه قدم مونده به رویا !
یه نفس مونده به آواز !
یه غزل مونده به پرواز !
یه ترانه مونده تا یار !
یه طنین مونده به آوار !
یه ستاره مونده تا روز !
یه سفر مونده به دیروز !
بگو تا حضور بوسه
چن تا لبریختگی مونده ؟
چن تا بغض تلخ نشکن ؟
چن تا آواز نخونده ؟
با تو، تا تو میرسم من !
بی حصار سرد پیرهن !
می گذرم از این گذر گاه !
واسه پیدا کردن ماه !
واسه کشف اخرین زخم !
تا پل معلق اخم !
سر میرم تا لب بارون !
تقدیم به بهترینم «صورتی»
چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید آنزمان که خبر مرگ مرا می شنوی روی خندان تو را کاشکی می دیدم شانه بالا زدنت را تکان دادن دستت را که مهم نیست و تکان دادن سر چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی
چه بزرگ بودی و دوست داشتنی.
حیف؛ حیف که نمی توانستم بغلت کنم و ببوسمت.
بوسه ای که هر لحظه ، به روی ماهت نگاه می کردم عطشم برای
آن بیشتر می شد. روی ماهت که هرگز نمی خواهم ناراحت
ببینمش. چشمانت بوسیدنی ترین اند. کاش لب بر چشمانت
می گذاشتم و تمامی اشکهایت را می بلعیدم.
وقتی یاد اون روز
میافتم ، خیلی احساس قشنگی دارم و خیلی خوشحالم فقط دلم
میخواست الان من و تو، دوتایی زیر بارون قدم میزدیم و خیس
میشدیم
حیف، حیف، آن روزها چه زود تموم شد . وقت نشد بهت خیلی
چیزا رو بگم ، باور کن وقت نشد بهت بگم ، وقت نشد بهت بگم
بیرون رفتنم ، زندگی کردنم ، مثل یه بازی شده . باور کن وقتش
نشد بهت بگم با من چه کرده ای که از یادم نمیروی ؟
دیروز یکهو و بی هوا باز به سرم زد . نگاهی در آینه کنم .
صورتم را در آینه دیدم این بار صورتم رنگ دیگری داشت خود را
نشناختم ، ژرف شدم ، ژرف تر.......... ،
من همیشه عادت داشتم در مقابل آینه بایستم موهایم را شانه
کنم .....
در آینه محو تماشای خود شدم آنچنان که در خود غرق
شدم در جهانی پر از من و تنها من بودم که آینه های دیواره این
سلول چهره ام را منعکس می کرد
از آن زمان بر این باور بودم که
دنیایی جز این اتاق تنهایی وجود ندارد آنگاه که من سر در آینه
احساس، دور از خود در جستجوی تکه های فراموش شده خود
بودم،
آنگاه تو را دیدم که با چشمانی آبی تر از دریاکه لبخند زنان
به من می نگری .
دست در دست شانه به شانه ، چه زیباست
صورت زیبای تو که چون کشتی زیبایی بر کرانه دل من لنگر
انداخته و چه سبز است شاخه های بید مجنون که سایه بان دل
های بی قرار ما شده است ،
و من معنی درک را با تو ادراک کردم
کاش با من بمانی......................
« مرد » ، موجود بیچاره! ...
وقتی به دنیا میاد ، همه حال مادرش رو می پرسن!
وقتی ازدواج می کنه ، همه میگن چه عروس خوشگلی!
وقتی می میره ، همه میگن بیچاره زنش!
فالگیر: شوهر شما فردا می میره!
زن: اینو که خودم می دونم!... بگو گیر پلیس میفتم یا نه؟!
..یاد تو..یاد بارون...
زیر بارون به یادتو می افتم...
به یاد اونروزها که تنها شاهد عشقمون بارون بود و بس...
اونروزها که از آب و آیینه نمی ترسیدیم...
اونروزها که به حقیقت می پیوستیم...
اونروزها که عشقمون مثل ققنوس می سوخت و دوباره جون می گرفت...
اونروزها که یواشکی سیب رو از درخت همسایه می چیدیم...
اونروزها که پولکهای نقره فام آسمونو ازش می ربودیم...
اونروزها که از لای ابرای پنبه ای به همه ی دنیا لبخندمی زدیم...
اونروزها که هه چی رو رنگینتر از قبل می دیدیم...
اونروزها که تن های رهامونو به عطر مهتاب می سپردیم...
اونروزها که نگاه داغمونو به کویر مهربونی می بخشیدیم...
اونروزها که سربربالش مخمل شقایق، بوسه های آتشین روقربونی احساسمون می کردیم...
اونروزها که گلهای مهر تو باغچه ی دستهامون می کاشتیم...
اونروزها که علفهای دشت رو زیر قدمهای آروممون نوازش می کردیم...
اونروزها که بابارون چشامون دل قناریها ی زندونی رو شاد می کردیم...
اونروزها که تو غم هم محو می شدیم...
اونروزها که به هر چی غصه که تو دل نشسته ، بلند بلند می خندیدیم...
اونروزها که آسمونو سبز می دیدیم...
دریا رو سرخ و بیشه رو آبی...
اونروزها که دنیا رو زیبای زیبا می دیدیم...
اونروزها که رو بال موجا به قله ی نارنجی خورشید پا می ذاشتیم...
اونروزها که سوار سمند رویاهامون به مرز فردا می رسیدیم...
اونروزها که خودمونوبه دست سپیده ی صادق می سپردیم ...
اونروزها که تو بازار تمنا خودمونو گم می کردیم...
اونروزها که دونه دونه نفسهامون رو می شمردیم ...
اونروزها که پا به پای افق تا مرز یکی شدن می تاختیم...
یاد همه ی اونروزها می افتم ...
یاد تو ...
یاد بارون...
یاد تو وبارون...
یاد اونروزها که به پای سوگند بارون پاک، دلمو ازمن ربودی...
یاد تو...
یاد بارون...
آه...آه...آه
یه طوفان همش یه طوفان ...
داغ همه ی اونروزها رو به دلم نشوند...
ولی بازم قشنگه...
یاد تو...
یاد بارون...
یاد تو و بارون...