گفتم بیا دلبر من , گفتی خفه ! گفتم بیا پهلوی من , گفتی خفه ! گفتم بیا عاشقتم , دوستت دارم, گفتی خفه ! گفتم علی یارت باشه الله نگهدارتباشه , گفتی خفه ! گفتم تو همسرم می شی , تو وصله تنم می شی ؟ , گفتی آره ! گفتم خفه !!!
وقتی که دیگر نبود،
من به بودنش نیازمند شدم...
وقتی که دیگر رفت،
من به انتظار آمدنش نشستم....
وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد،
من او را دوست داشتم...
وقتی که او تمام کرد،
من شروع کردم...
وقتی او تمام شد،
من آغاز شدم...
و چه سخت هست تنها متولد شدن...
مثل تنها زندگی کردن...
.....
مثل تنها مردن.
"دکتر علی شریعتی"
پاینده باشید...
عشق انده و حسرت است و خواری؛
عشق انده و حسرت است و خواری؛
عشق انده و حسرت است و خواری؛
عاشق مشوید، اگر توانید...؛
عاشق مشوید، اگر توانید...؛
عاشق مشوید،
اگر توانید...!
کاش میتوانستیم...!
تا بعد...!
امید؛
و در آغاز هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه ، خدا بود...
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببینـد...
و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسـد...
و زیبایی هـمــواره تشــنه دلــی که به او عـشـــق ورزد...
و جبروت نیازمـند اراده ای که در برابرش،به دلخــــواه رام گردد...
و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند...
و خدا؛
عظیم بود و خوب و زیبا و با جبروت و مغرور،
اما کسی نداشت...
خدا آفریدگـار بود،
و چگونــــه میتوانست نیافـریند؟
و خدا مهربان بود،
و چگونه میتوانست مهر نورزد؟
"بودن" ، "میخــواهــــــــد"
و از عدم نمیتوان خواست...
و حیــات انتظار میکشـــد،
و از عدم کسی نمی پرسد،
و خدا از بودن بیشتر "بود"
و از حیات زنده تر؛
و از غیب بنهان تر؛
و از تنهایی تنها تر؛
و برای "طلب" بسیار داشت؛
که خدا "بــودن" مطلق بود...
خدا گنجی مجهول بود؛
که در ویرانه بی انتهای غیب مخفی شده بود،
و خدا زنده جاوید بود؛
که در کویر بی پایان عــدم "تنها نفـس میکشید"
دوست داشت چشمی ببیندش......
دوست داشت دلی بشنا سدش......
و در خانه ای گرم از عشــق؛
روشن از آشنایی؛
استوار از ایمان؛
و پاک از خلوص خانه گیرد...
خدا آفریدگار بود؛
و دوست داشت بیافریند...
زمین را گسترد،و دریاها را؛
از اشکهایی که در تنهایی خویش ریخته بود پر کرد،
و کوههای اندوهش را؛
که در یگانگی درد مندش ، بر دلش توده گشته بود،
بر پشت زمین نهاد،
و جاده ها را؛
که چشم به راهیهای بی سو و بی سرانجامش بود،
بر سینهُ کوهها و صحراها کشید،
و از کبریایی بلند و زلالش؛
آسمان را بر افراشت....
و دریچهُ همواره فرو بسته سینه اش را گشود؛
و آههای آرزومندش را، که در آن از ازل به بند بسته بود؛
در فضای بیکرانه جهان رها ساخت...
با نیایش های خلوت آرامش،
سقف هستی را رنگ زد ،
و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد ،
و رنگ نوازشهای مهربانش را به ابرها بخشید،
و از این سه ترکیبی ساخت؛
و بر سیمای دریاها پاشید؛
و عطر خوش یاسهای معطرش را در دهان غنچه یاس ریخت،
و بر پرده حریر طلوع؛
سیمای زیبا و خیال انگیز "امیـــــــــــــد" را نقش کرد....
مرامنامه ...
نمی دانم که هستی و کجایی ؟
آشنایی یا غریبه؟
اما مطمئنم که تورا دیده ام؛ و تو نیز مرا دیده ای؛
حرفهایی برایت دارم.....
از خودم؛ از دیگران؛ از نقش ها و رنگ ها؛ از بازیچه شدن ها؛
تو را محرم حرفهای خودم می دانم و به تو خواهم گفت ؛
از شکست ها؛ پیروزی ها؛ بیم ها؛امید ها؛
ازامروز بشریت؛ وازهیاهوی پر معنی لحظه ها ...
به تواطمینان دارم؛ و به توعشق می ورزم؛
من و توغریبه نیستیم؛
دراز مدتی است که نه تنها من و تو؛ بلکه همه ما یکدیگر را می شناسیم؛
بیاد بیاورآنروزی که درعالم اعلی روح اهورایی در کالبد من وتو دمیده شد؛
آری؛ همان روز را می گویم....
آشنایی من و تو آنجا شروع شد.....